من گریه کردم!

با صدايي بغضآلود از عشق جوانیاش و حال و هواي باراني اين روزهايِ آسمانِ ابري دلش میگفت.
تیتر حادثه – غلامرضا تدینی راد
کيف چرمي قهوهایرنگ دستش بود. خط اطوي لباس و بوي عطر ملايمي که زده بود نشان میداد با اين سن و سال حسابي به خودش میرسد .
روي صندلي نشست . دستي به سبیلهایش کشيد و از بغلدستیاش پرسيد: ببخشيد اتوبوس آنطرف ميدان شهدا هم ايستگاه دارد؟
مرد جوان لبخندي زد و جواب داد: بله
مرد ميانسال بیدرنگ پرسيد: شما هممیدان شهدا پياده ميشويد؟
مرد جوان با لبخند پاسخ داد: من تا آخر خط ، مسافر اتوبوس هستم .
مرد ميانسال نگاهي بهصورت مرد جوان کرد و گفت: آفرين ، آخر خط مهم است براي من امروز در اين سفر ، ميدان شهدا آخر خط است.
مرد جوانسری تکان داد و جواب داد: بله ، آدم آخر خط به مقصد ميرسد.
در پاسخ به اين سوال که شغل تان چيست ؛گفت: فرهنگي هستم ، يکي از دوستانم بيمار است و میخواهم عيادتش بروم.
مرد ميانسال آهي کشيد و گفت: خيلي کار خوبي ميکنيد. آدمها قدر چيزهايي که دارند بايد بدانند . گاهي آنقدر غفلت ميکنيم که دير ميشود و آه و حسرت براي مان ميماند.
نگاهش از پنجره اتوبوس بهردیف درختان سبز کنار خيابان موج میزد ؛ نفس عميقي کشيد و گفت : من خيلي حسرتها در زندگي دارم . جوان بودم ، عاشق دختري شدم؛ یکدل نه صد دل .
نتوانستم حرف دلم را بگويم . او هم دوستم داشت . از عشق جا ماندم و به مراد دل نرسيدم. چند سالي زن نميگرفتم. با اصرار پدر خدابيامرزم ازدواج کردم .
همسرم زن خوبي است و راضي هستم .
بعد از چند سال به خاطر يک مساله الکي چندهفتهای با مادرم سرسنگين بودم . وقتي به خودم آمدم اشتباه کردهام که داشتند پيکرش را به خاک ميسپردند و گريه و نالهام فايدهاي نداشت .
از آن به بعد هر موقع فرصتي دست میدهد سر مزار او و پدرم و میروم و حرف دلم را به هردوي شان میگویم.
مرد جوان گفت: خدا بيامرزد پدر و مادرتان را .
مرد ميانسال گفت: خدا اموات شمارا هم بيامرزد. حالا هم يک حسرت دارم . البته حسرت من شايد حسرت تمام مردم ايران باشد. راستش را بخواهيد من از اول انقلاب پاي بندي چنداني به مراسم و مناسبتها نداشتم. يادم میآید فقط یکبار آنهم چند سال قبل در انتخابات شرکت کردهام. هیچوقت هم راهپيمايي نرفتهام. سرم توي لاک خودم بوده و در حال و هواي خودم سير میکنم .
بغض گلويش را ميفشرد . چشمهايش پراشک شد . گفت من به آقاي ریيسي هم راي ندادهام و اصلا در انتخابات شرکت نکردم. وقتي خبر شهادتش را شنيدم ناخودآگاه حسي در وجودم ، دلتنگي آقا سيد را فرياد زد.
برايش گريه کردم. خيلي هم گريه کردم. سادگي و صفاي او ، نگاه معصومش و اینکه حس ميکنم از جنس محرومان بود و اینکه فکر میکنم از ۵ سالگي سايه پدر روي سرش نبوده جگرم را میسوزاند.
مرد ميانسال ادامه داد : چند روزي است فقط شبکههاي تلويزيون ايران را نگاه ميکنم . با گريههاي مادر آقاي ریيسي که او هم زندگي ساده و بيريايي دارد دلم آتش میگیرد.
باورمي کنيد من با آقاي ریيسي هم سن و سال بوديم و حالا انگار با اين مصيبت پدرم را ازدستدادهام.
آهي کشيد و افزود: هفت روز از شهادتش گذشت و او خيلي مظلوم بود ؛ جالب است خيلي از دوستانم همين حس و حال رادارند.
مرد جوان گفت: قرار است انتخابات رییسجمهوری برگزار شود .
مرد میانسال بلافاصله گفت: اين بار میخواهم به خاطر آقا سيد شهيد و احترامي که از عمق وجودم براي اين شهيد و کشورم قایل هستم در انتخابات شرکت کنم .
معلم جوان دستش را روي دست مرد ميانسال گذاشت و با لبخندي گفت: ما همه در قله يک کوه احساس ایستادهایم و اين يعني غرور و غيرت ايراني.
همان غيرتي که به ما قدرتي داده کسي جرات نمیکند چپ به کشورمان نگاه کند.
حرفهاي شان ادامه داشت. ايستگاه شهيد قرني ، آخر خط من در سفر امروز بود. از اتوبوس پياده شدم.
خنکاي صبح بهاري ، چشمهای بارانیام را نوازش میکرد. با خودم آيه ۹۶ سوره مريم در قرآن کريم را که يکي از دوستان چند روز قبل برايم خواند مرور ميکردم. خداوند میفرماید : همانا آنان که به خدا ايمان آوردند و نيکوکار شدند خداي رحمان آنها را (در نظر خلق و حق) محبوب ميکند.
برچسب ها :انتخابات ، مرد ميانسال
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : ۰ در انتظار بررسی : ۰ انتشار یافته : ۰