کد خبر : ۶۴۵۰۸
تاریخ انتشار : سه شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۴

من گریه کردم!

من گریه کردم!

با صدايي بغض‌آلود از عشق جوانی‌اش و حال و هواي باراني اين روزهايِ آسمانِ ابري دلش می‌گفت.

تیتر حادثه – غلامرضا تدینی راد

 

کيف چرمي قهوه‌ای‌رنگ دستش بود. خط اطوي لباس و بوي عطر ملايمي که زده بود نشان می‌داد با اين سن و سال حسابي به خودش می‌رسد .

روي صندلي نشست . دستي به سبیل‌هایش کشيد و از بغل‌دستی‌اش  پرسيد:  ببخشيد  اتوبوس آن‌طرف ميدان شهدا هم ايستگاه دارد؟

مرد جوان لبخندي زد و جواب داد: بله

مرد ميانسال بی‌درنگ پرسيد:  شما هم‌میدان شهدا پياده مي‌شويد؟

مرد جوان  با لبخند پاسخ داد: من تا آخر خط ، مسافر اتوبوس هستم .

مرد ميانسال نگاهي به‌صورت مرد جوان کرد و گفت:  آفرين ، آخر خط مهم است براي من امروز در اين سفر ،  ميدان شهدا آخر خط است.

مرد جوان‌سری تکان داد و جواب داد: بله ،  آدم آخر خط به مقصد مي‌رسد.

در پاسخ به اين سوال که شغل تان چيست ؛‌گفت: فرهنگي  هستم ، يکي از دوستانم بيمار است و می‌خواهم عيادتش بروم.

مرد ميانسال آهي کشيد و گفت: خيلي کار خوبي مي‌کنيد. آدم‌ها قدر چيزهايي که دارند بايد بدانند . گاهي آن‌قدر غفلت مي‌کنيم که دير مي‌شود و آه و حسرت براي مان مي‌ماند.

نگاهش از پنجره اتوبوس به‌ردیف درختان سبز کنار خيابان موج می‌زد ؛ نفس عميقي کشيد و گفت : من خيلي حسرت‌ها در زندگي دارم .  جوان بودم ، عاشق  دختري شدم؛ یکدل نه صد دل .

نتوانستم حرف دلم را بگويم . او هم دوستم داشت . از عشق جا ماندم و به مراد دل نرسيدم. چند سالي زن نمي‌گرفتم. با اصرار پدر خدابيامرزم ازدواج کردم .

همسرم زن خوبي است و راضي هستم .

بعد از چند سال به خاطر يک مساله الکي  چندهفته‌ای با مادرم سرسنگين بودم . وقتي به خودم آمدم اشتباه کرده‌ام که داشتند پيکرش را به خاک مي‌سپردند و گريه و ناله‌ام فايده‌اي نداشت .

از آن به بعد هر موقع فرصتي دست می‌دهد سر مزار او و پدرم و می‌روم و  حرف دلم را به هردوي شان  می‌گویم.

مرد جوان گفت:  خدا بيامرزد پدر و مادرتان را .

مرد ميانسال گفت: خدا اموات شمارا هم بيامرزد. حالا هم يک حسرت دارم . البته حسرت من شايد حسرت تمام مردم ايران باشد. راستش را بخواهيد  من از اول انقلاب پاي بندي چنداني به مراسم و مناسبت‌ها نداشتم. يادم می‌آید فقط یک‌بار آن‌هم چند سال قبل در انتخابات شرکت کرده‌ام. هیچ‌وقت هم راهپيمايي نرفته‌ام. سرم توي لاک خودم  بوده  و در حال و هواي خودم سير می‌کنم .

بغض گلويش را مي‌فشرد . چشم‌هايش پراشک شد . گفت من به آقاي ریيسي هم راي نداده‌ام و اصلا در انتخابات شرکت نکردم. وقتي خبر شهادتش را شنيدم ناخودآگاه حسي در وجودم ، دلتنگي آقا سيد را فرياد زد.

برايش گريه کردم. خيلي هم گريه کردم. سادگي و صفاي او ، نگاه معصومش و این‌که حس مي‌کنم از جنس محرومان بود و این‌که  فکر می‌کنم از ۵ سالگي سايه پدر روي سرش نبوده جگرم را می‌سوزاند.

مرد ميانسال ادامه داد : چند روزي است  فقط شبکه‌هاي تلويزيون ايران را نگاه مي‌کنم . با گريه‌هاي مادر آقاي ریيسي که او هم  زندگي ساده و بي‌ريايي دارد دلم آتش می‌گیرد.

باورمي کنيد من با آقاي ریيسي هم سن و سال بوديم و حالا انگار با اين مصيبت پدرم را ازدست‌داده‌ام.

آهي کشيد و افزود: هفت روز از شهادتش گذشت و او خيلي مظلوم بود ؛ جالب است خيلي از دوستانم همين حس و حال رادارند.

مرد جوان گفت: قرار است انتخابات رییس‌جمهوری برگزار شود .

مرد میان‌سال بلافاصله گفت: اين بار می‌خواهم به خاطر آقا سيد شهيد و احترامي که  از عمق وجودم براي اين شهيد و کشورم قایل هستم در انتخابات شرکت کنم .

معلم جوان دستش را روي دست مرد ميانسال گذاشت و با لبخندي  گفت:  ما همه  در قله يک کوه احساس ایستاده‌ایم و اين يعني غرور و  غيرت ايراني.

همان غيرتي که به ما قدرتي داده کسي جرات نمی‌کند چپ به کشورمان نگاه کند.

حرف‌هاي شان ادامه داشت. ايستگاه شهيد قرني ، آخر خط من در سفر امروز بود. از اتوبوس پياده شدم.

خنکاي صبح بهاري ، چشم‌های بارانی‌ام را نوازش می‌کرد. با خودم آيه ۹۶ سوره مريم در قرآن کريم را که يکي از دوستان چند روز قبل برايم خواند مرور مي‌کردم. خداوند می‌فرماید : همانا آنان که به خدا ايمان آوردند و نيکوکار شدند خداي رحمان آن‌ها را (در نظر خلق و حق) محبوب مي‌کند.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : ۰ در انتظار بررسی : ۰ انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.