کمپ وحشت آقای روانشناس

کمپ وحشت آقای روانشناس

دست و پایشان می‌شکست و جرأت اعتراض نداشتند همه تصور می‌کردند آنها دیوانه‌اند. آقای روانشناس دستور می‌داد و آنها از ترس کورکورانه انجامش می‌دادند تا اینکه قتلی رخ داد و راز شکنجه‌هایشان فاش شد.