روزگار سیاه ساحل
ساحل به سلولش بازگشت. همانطور که از دور با نگاهم بدرقهاش میکردم، به دختران بیپناهی میاندیشیدم که زیر سقف برخی خانههای این شهر در نبردی نابرابر با سرنوشت تلخ خود هستند.
به گزارش تیتر حادثه : شاید از نظر خیلیها زنان مجرم، موجودات ناپاکی باشند که به مسیر تاریک زندگی خود خو گرفتهاند و باید از آنها دوری کرد و تنها به عنوان آیینه عبرت به آنها نگریست اما اگر مانند من به اقتضای شغل خود ارتباطی مستمر با این زنان و دختران داشتهباشید، آنان را قربانی بیمهری و ناآگاهی اطرافیانشان میبینید.
والدین ناآگاه یا همسران بیمهر و بیملاحظهای که اجازه ندادند این زنان و دختران مسیر عادی و بهنجاری را که هر کدام از ما در زندگی خود طی کردهایم طی کنند. ساحل نیز برای من یکی از همین قربانیان بود.
در بازداشتگاه زنان ملاقاتش کردم. چند روزی میشد که به اجبار حضور در بازداشتگاه و شیشه را ترک کرده و تشنه یک نخ سیگار بود. با هماهنگی کارکنان بازداشتگاه سیگاری به او دادم و خواستم داستان زندگی اش را برایم بگوید. صبر کردم عطشش برای کشیدن سیگار فرو بنشیند و خودش شروع کند.
از پشت حلقههای دود، چشمان روشن و موهای طلایی اش پیدا بود. اندک زیبایی که در میان جسم چروکیده از سالها اعتیاد به شیشه هنوز توجه هر بینندهای را جلب میکرد. شروع به گفتن کرد:«پدرم را هیچوقت ندیدم. ناپدری داشتم. توی مدرسه شاگرد زرنگی بودم و برای آیندهام رویا میبافتم. به نوجوانی که رسیدم آزارهای ناپدری ام شروع شد. نمیتوانستم از خودم دفاع کنم یا مشکلم را به کسی بگویم. وقتی به مادرم گفتم، تنها واکنش او سکوت بود. خیلی تلخ است اما کاری نکرد، شاید چون پشتیبانی نداشت و میترسید ناپدری ام ما را بیرون بیندازد.»
اشک توی چشم هایش حلقه زد و ادامه داد: فکر میکنید برای چه معتاد شدم؟!سرشار از حس بیارزشی و پوچی درس را رها کردم و راهی پارکها و خیابانها شدم و کمکم دوستان جدیدی پیدا کردم. پسران و دخترانی شبیه خودم که دور هم جمع میشدند و سعی میکردند با مواد و… دردشان را فراموش کنند اما این کارها درمان نیست، وقتی کسی نیست دستت را بگیرد، فقط زخم هایت را عمیق تر میکنی و بیشتر در منجلاب فرو میروی.
برای هزینه مصرف شیشه نیاز به پول داشتم و همین باعث شد همراه پسرهای معتادی که میشناختم سرقت کنم. سرقت هر چیزی که کمک میکرد پول مواد آن روزم تامین شود. الان هم که اینجا هستم یک دوچرخه دزدی همراهم بود و در پارک منتظر فروشنده مواد بودم تا آن را با شیشه معاوضه کنم که از سوی گشت کلانتری دستگیر شدم.
در این سالها، چند بار از خانه فرار کردهام. مدتی با پسری آشنا شدم و چند ماه در باغی در ورامین زندگی کردم. همان زندگی در آلونک گوشه باغ به دور از خانواده، برای اینکه احساس خوشبختی بکنم کافی بود. حاصل این رابطه یک پسر بود. البته خوشبختی که از آن حرف میزنم روزگار گذراندن با سرقت های خرد و خماری بود. آنجا محله بدنامی بود و برای زندگی یک زن تنها مناسب نبود. همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه پسری را که با همدستی اش سرقت میکردم، به جرم دزدی دستگیر کردند و من ماندم و ترس دستگیر شدن. اراذل و اوباشی که با همدستم سرقت میرفتند همین که از دستگیری اش با خبر شدند، سراغ من آمدند و فکر میکردند من او را لو دادهام.
چند ثانیهای را در سکوت گذراند. میشد عمق درد و رنج را از نگاهش خواند و از لرزش لبهایش… ته سیگارش را روی زمین انداخت و در حالی که زیر پا له میکرد، گفت: «میدانید دنیایی که من در آن رشد کردم و روزگار گذراندم دنیای تاریکی است. اطرافیانت همه گرگهای گرسنهای هستند که تو به عنوان یک زن هیچ ارزشی برایشان نداری. در این زندگی تنها دلخوشیام پسرم است که این روزها مادرم از او مراقبت میکند. خیلی خندهدار است نه؟ من با یک فرزند به نقطه شروع فلاکت هایم بازگشتهام و کودکم را به همان کسانی سپردم که رویاهایم را سوزاندند و این سرنوشت را برایم رقم زدند. در این سالها کسی با این حد از بیپناهی و بیکسی دیدهبودید؟»
چه چیزی میتوانستم به او بگویم که تسکینی برای این درد عمیق باشد؟ جز اینکه تشویقش کنم به فرزندش به عنوان نقطه قوت و امیدش برای اصلاح شرایط زندگیاش نگاه کند و اجازه ندهد پسرش نیز همین مسیر پر از سیاهی و تاریکی را طی کند.
ساحل به سلولش بازگشت. همانطور که از دور با نگاهم بدرقهاش میکردم، به دختران بیپناهی میاندیشیدم که زیر سقف برخی خانههای این شهر با سرنوشت تلخ خود در نبردی نابرابر هستند.
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0