ازدواج بخاطر تاریخ تولد عروس خانم
«دریا» دختر خیلی خوبی بود توی محل همه میدونستند که اون هم خیلی نجیبه و هم خیلی خونهدار، پدر و مادرش هم خوب بودند، پسرهای محل خیلی دوست داشتند با این دریاخانم آشنا بشند اما همیشه کنف میشدند و گوششون رو بابای این دخترخانم میپیچوند.
به گزارش تیتر حادثه من سال آخر دبیرستان بودم، هر وقت دریا رو میدیدم توی رؤیاهام اونو همسر خوبی برای زندگیم میدونستم، همیشه مراقب بودم تا کسی بهش چپ نگاه نکنه، می دونستم اون دانشگاهی میشه همین موضوع باعث شده بود سنگ تموم بذارم تا یه جورهایی از در آهنی و صعبالعبور دانشگاه رد بشم.
رقابت خوبی بود، وقتی پامو گذاشتم دانشگاه، دیگه از این رو به اونرو شدم طرز فکرم عوض شده و یه جورهایی از دریاخانم غافل شدم، این دختر توی تهرون رفت دانشگاه و من توی شیراز اما بهواسطه خواهرم به اون رسونده بودم که منتظرم باشه تا به خواستگاریش برم.
دریا خانم جواب درست و حسابیای نداده بود، فقط گفته بود پدر و مادرم هرچی بگن همونه! اما این جواب خودش یه جوری بله سر سفره عقد بود چون اگه مهر من هم به دل دریا نمیافتاد، مطمئن بودم که باباش رو سراغ من میفرستاد تا دورش رو خیط بکشم اینهمه از تجربه دوستام برام مونده بود.
این علاقه اگر هم بیسروصدا بود، اما یه چیزیش خوب بود و اینکه منو دانشگاهی کرد، واقعاً دانشجو بودنم هم ماجرادار بود،آخر می دونید بعضیها مثل من حقیر بیجنبهاند و فکر می کنند وقتی دانشجو میشند، دیگه تافته جدابافتهاند.
توی شیراز موندگار شدم و همونجا با یه دختره که شیرین بود آشنا شدم، نمیدونم چرا اونو میدیدم حواس از سرم پرت میشد اصلاً خونوادهام هم یادم میرفتند، وقتی مامانم زنگ میزد که بیا تهران کلی بهونه میآوردم و فقط ازشون پول می خواستم.
دو سه باری آبجی ندا تلفنی درباره دریا حرف زد. اون گفت که این دختره هر وقت اونو میبینه سراغ داداش قاسم رو میگیره و از چهجوری درس خوندن میپرسه، هر وقت این حرفها رو میشنیدم دلم میخواست برم تهرون و سور و سات عروسی رو راه بیندازم.
این ترغیب دو ساعت بیشتر توی دلم قیلی ویلی نمیکرد چونکه بعدش میافتادم توی سرازیری فراموشی و یادم میرفت که دریاخانم منتظرمه و این زمانی بیشتر شد که باباحسن به من زنگ زد و با دادن یه آدرس و شماره ترفن بهم گفت که خونه رو عوض کرده و دیگه توی اون محله نیستیم.
اولش فکر نمیکردم تأثیر زیادی توی سرنوشت آیندهام داشته باشه اما انگار اشتباه میکردم، رفته رفته دریا دیگه از خاطرم بیرون رفت، حتی آبجی ندا هم دربارهاش چیزی نمیگفت تا اینکه شیرین با لباس عروسی کنار من نشست و با بله گفتن تقریباً همه چیز تمام شد.
دوست داشتن بین من و شیرین یه ذره بیمعنی بود، اون هیچوقت توی حجب و حیا با دریا قابل مقایسه نبود، دوران نامزدی خوش بودیم و همیشه خنده به لبمون بود، شیرین یه اخلاقی داشت اونم ا ینکه حرف همیشه حرف اون بود یعنی من شده بودم غلام حلقه به گوش و اون هر طرف دوست داشت منو میچرخوند.
اولها فکر میکردم شیرین بالاخره میفهمه نبایستی با یه مرد اینجوری حرف بزنه، اما انگار نه انگار! اون همهجا منو ضایع میکرد، آبجی ندا و مامان شهناز حالیش نبود، هرچیه بهش میگفتم دختر درسته که تحصیلکردهای اما این ناخن بلند کردنها و لاکزدنها و فوکل گذاشتن توی رسم و رسومات خونوادگی ما نیست، گوشش بدهکار نبود.
اون دیگه زن عقدی من بود و تقریباً شده بود عضو اصلی خونواده ما، هر روز اینقدری حرص میخوردم که داشتم کچل میشدم یه پام توی شیراز بود و یه پام توی تهرون همهاش آویزون پولهای بابام بودم، اگه کادو نمیخریدم حتماً یه دعوای درست و حسابیای بین ما بود.
شیرین هیچ زمان البته بعد از عقد با من خوب نبود اولاش سعی میکرد فیلم بازی کنه اما فهمیده بودم اون چون فهمیده بود بابام توی تهرون بازاریه اومده وبال گردنم شده این چهره خوش خط و خال وقتی به کنار رفت که یه روز باباحسین زنگ زد و گفت یه احضاریه اومده در خونه و از طرف شیرینه، داشتم شاخ درمیآوردم، شب قبل من و شیرین توی کافیشاپ میدون اصلی شهر داشتیم میگفتیم و میخندیدیم پس این چه احضاریهای بود، عقلم قد نمیکشید.
سریع بدون اینکه چیزی به شیرین بگم، اومدم تهرون احضاریه درخصوص مهریه بود. شیرین با رفتن به اداره ثبت درخواست مهریه 1357 سکهای خودش رو به اجرا گذاشته بود، یادم افتاد وقتی توی جریان خواستگاری اون این تعداد سکه رو خواست، من فکر کردم به خاطر تاریخ تولدشه و داره فیگور میایاد سریع پذیرفتم اما الان فهمیدم که اون فقط میخواست منو تیغ بزنه.
دیگه دانشجو بودنم هم از یادم رفته بود می خواستم هوار بکشم، اونجا بود که یاد دریا افتادم. خاک بر سر من که هم به بخت خودم بیتوجهی کرد مو هم یه دختر مهربون رو آلاخون بالاخون نگهداشتم.
من دیگه اون پسره دستوپاچلفتی نبودم، تصمیم خودم رو گرفتم بدون اینکه دیگه به دیدن شیرین برم، رفتم دادگاه خانواده و درخواست طلاق دادم و خواستم سریع این ماجرا فیصله پیدا کنه، عجب استرسی رو تحمل میکردم فکر میکنم یه شبه چند سالی پیر شدم.
باباحسین یه شب وقتی از فکر خوابم نمیبرد منو برد توی باغ خونه و آروم با من حرف زد، چقدر دلم گرم شد.
باباحسین تا حالا اینقدری با من خوب نبود اون خیلی سعی کرد منو از طلاق دادن شیرین اونم توی دوران عقد پشیمون کنه اما وقتی حرفهای من و ناگفتههای دلم رو شنید دستی روی شونهام گذاشت و گفت من همه مهریه شیرین رو میدم، اصلاً نگران نباش.
روزی که حکم طلاق صادر شد هیچوقت یادم نمیره من توی دلم آتیشی بود و توی رو میخواستم به زور بخندم اما شیرین یه آدامس عین لنگه دمپایی انداخته بود توی دهنش و دندونهای سفید و ردیفش رو انداخته بود بیرون و میخندید.
وقتی میخواست بره جلوش ایستادم و گفتم: «راستشو بگو چرا زن من شدی؟» اونم خیلی خونسرد گفت: «بهخاطر تاریخ تولدم.»
یکماهی توی اغما بودم و اصلاً درس نمیخوندم از اینکه توی دانشگاهی بودم که شیرین هم بود بدم میاومد، تا اینکه دوستمام پیغام دادند که شیرین رفته آلمان و با پسرداییاش ازدواج کرده و دیگه اینورها پیشداش نمیشه.
اولش ناراحت شدم اما یه روزنه برای ادامه تحصیلم پیدا شد، رفتم دانشگاه و شدم همون دانشجوی شیطون و بازیگوش، دیگه خاطرات تلخ یا خوب چند لحظهای با شیرین رو از یادم برده بودم و میخواستم تا زنده هستم، مجردم بمونم اما…
یه روز آبجی ندا با من تماس گرفت تعجب کرده بودم اون یه هیجان خاصی توی صداش بود وقتی پرسیدم چی شده گفت یه مهمون عزیز دارند، باور کنید فهمیدم که دریا نزدیک آبجی ندا نشسته، همه چیز یادم رف و با التماس از آبجی پرسیم اونکه ازدواج نکرده؟!
وقتی جوابش رو شنیدم پر درآوردم، اونا توی اتوبوس همدیگه رو دیده بودند و… فردای اون روز تهرون بودم و چسبیده بودم به آبجی ندا که دریا درمورد من چی گفته؟ وقتی مامانم و باباحسین فهمیدند من سر عقل اومدم و میخوام با یه دختر خوب ازدواج کنم دور هم جمع شدیم تا برنامه بریزیم.
قرار شد چون اسم شیرین از شناسنامهام پاک شده به خونواده دریا نگین که من قبلاً ازدواج کردهام اما روز خواستگاری من دیگه تصمیم گرفتم راستشو بگم و خیلی راحت حرف دلم رو باز کردم و در طبق اخلاص قرار دادم.
وقتی حرفهام تموم شد انگار کوه اورست رو فتح کرده بودم، همه راضی بودند، بابای دریا اول اخمی کرد اما با دیدن چهره خندون دخترش و زنش اونم خندید و گفت: «پسرم هر شکستی یک تجربه است.»
حدود 5 سالیه که از ازدواج من و دریا گذشته هرچی از خوبی این زن بگم کم گفتم هیچوقت خودم رو نمیتونم ببخشم که چرا بهخاطر دوستی خیابانی و دانشگاهی سرنوشت خودم را پرتلاطم کردم.
برچسب ها :پدر و مادرم ، حجب و حیا ، حقیر ، دریا ، رقابت
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0