کد خبر : 36009
تاریخ انتشار : سه شنبه ۷ آذر ۱۴۰۲ - ۲۱:۲۴

عشق خیابانی به جوان روستایی به خیانت کشیده شد

عشق خیابانی به جوان روستایی به خیانت کشیده شد
پایان هر هفته به باغ ویلایی می رفتیم که پدرم در روستای زادگاهش داشت. آن جا از محیط روستا خیلی لذت می بردم و شاد و خندان بودم که با نگاه های یکی از جوانان روستا ،عاشق شدم و با همه مخالفت های پدرم به ازدواج با او اصرار کردم

تیتر حادثه : زن 24 ساله که برای شکایت از همسرش وارد مرکز انتظامی شده بود، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت:به تازگی تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسیده بود و خودم را برای آزمون سراسری آماده می کردم که پدرم تصمیم گرفت برای یک هفته استراحت و خوشگذرانی به باغ ویلای خودمان در اطراف یکی از روستاهای چناران برویم. به همین دلیل طبق معمول برخی لوازم ضروری و خواربار را در صندوق عقب خودرو گذاشتیم و به طرف باغ ویلا به راه افتادیم.

در آن روستا پدرم مردی سرشناس بود، چراکه او اهل همان روستا بود و ما نیز در پایان هفته ها به روستا می رفتیم و من از این محیط آرام و بدون دود ودم لذت می بردم، اما این سفر با همه سفرهای دیگر تفاوت داشت، چراکه وقتی به داخل روستا آمدم متوجه نگاه های عاشقانه «اکبر» شدم.او اهل همان روستا بود، ولی در مشهد شاگرد کارگاه مبل سازی بود. همین نگاه ها موجب شد تا من هم به «اکبر»دل باختم و این گونه روابط پنهانی ما آغاز شد، اما طولی نکشید که «اکبر»به خواستگاری ام آمد، ولی پدرم به شدت عصبانی شد و به او پاسخ منفی داد، چراکه پدرم او و خانواده اش را به خوبی می شناخت و معتقد بود که «اکبر»از شهرت خوبی در روستا برخوردار نیست و همه او را به رفتارهای خلافش می شناسند، ولی من که یک دل نه صد دل عاشق او شده بودم به حرف ها و نصیحت های پدرم توجهی نداشتم و به قول معروف پایم را در یک کفش کردم که باید با «اکبر» ازدواج کنم!

کار به جایی رسید که پدرم با بغضی عجیب  و برای آخرین بار تلاش کرد تا مرا از این ازدواج به قول او «شوم»منصرف کند، ولی باز هم تلاش هایش بی نتیجه ماند و من بالاخره پای سفره عقد نشستم.با وجود این پدرم در مراسم عقدکنان شرکت نکرد، چراکه مدعی بود نمی تواند بدبختی مرا ببیند!پدرم راست می گفت، اما من که آن روز دچار هیجانات دوران جوانی  بودم و شوق ازدواج داشتم نفهمیدم که بزرگ ترهایم صلاح و خوشبختی مرا می خواهند.خلاصه زندگی مشترک ما در یک منزل اجاره ای در مشهد آغاز شد و من همه سختی های زندگی را با درآمد اندک شوهرم تحمل می کردم تا به دیگران ثابت کنم که من در ازدواجم اشتباه نکرده ام، اما همه این روزهای شیرین بیشتر از 6 ماه طول نکشید به طوری که دیگر «اکبر» اجازه خروج از خانه را به من نمی داد و مانند یک برده با من رفتار می کرد.

او با هر بهانه ای مرا کتک می زد تا این که فهمیدم به من خیانت می کند و با زن دیگری نیز ارتباط دارد و به همین دلیل هم به رفتارهای من در خانه سوءظن دارد.با آن که دخترم به دنیا آمده بود، ولی رفتارهای شوهرم هر روز وحشتناک تر می شد تا حدی که حتی اجازه رفتن به منزل پدرم را هم نداشتم.با گذشت 5سال از زندگی مشترک دیگر نتوانستم کتک کاری ها و توهین های شوهرم را تحمل کنم به همین دلیل نزد پدرم رفتم و هر آن چه را در این مدت بر سرم گذشته بود برایش بازگو کردم و دستش را بوسیدم که آن روزها به نصیحت هایش توجهی نکردم و این گونه آینده ام را به تباهی کشیدم.پدرم نیز مرا به پزشکی قانونی برد و با طول درمانی که از پزشک گرفتیم به کلانتری آمدم تا از همسرم شکایت کنم …

گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ جواد یعقوبی (رئیس کلانتری سپاد مشهد)بررسی های کارشناسی و اقدامات روان شناختی درباره این ماجرا به گروه مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

 

منبع : رکنا

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.