کد خبر : 43229
تاریخ انتشار : شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ - ۱۲:۴۴

خواستگاری 2 پسر از یک دختر ناخلف

خواستگاری 2 پسر از یک دختر ناخلف

دختر جوان به علت لج کردن با خانواده اش، مسیر اشتباهی را در زندگی اش انتخاب کرد.

تیتر حادثه:

از خانواده ام بریدم، دلم نمی خواست کسی برایم تعیین تکلیف کند بیشتر وقتم را با دوستانم  می گذراندم.

دوست نداشتم کسی سر از کارم در بیاورد. با همفکری خاله ام تصمیمی گرفتم. کاری پیدا کردم و مشغول شدم.

پدرم که بعد از مدتی فهمیده بود؛ شاکی و دلگیر شد. می گفت چرا بدون هماهنگی و اجازه خانواده سر کار رفته ای و … .

در برابرش ایستادم و گفتم من یک دختر جوان هستم و خودم بهتر می دانم صلاح کارم چیست.

با این حرف ها و جر و بحثی که بین ما به وجود آمد پدرم چند روز نگاه به صورتم نمی کرد.

می گفت دختری که حرمت پدر را زیر بگذارد لایق احترام و توجه نیست.

باز هم  مثل همیشه مادرم پادرمیانی کرد و به ظاهر اوضاع عادی شد.

پدرم رضایت داد سرکار برگشتم.  البته کمی با من سر سنگین بود.

من تحت تاثیر حرف های خاله ام‌ که راه می رفت و از شکست های زندگی اش برایم می گفت فکر می کردم هیچ امیدی به آینده نیست و حتی تلاش هم بکنم فایده ای ندارد.

با  یکی از دوستانم درد دل می کردم که محکم روی کتفم زد و گفت بیا این  سیگار را دود کن و بی خیال دنیا باش.

برای اولین بار سیگار کشیدم و بعد هم با وجود حرص و جوش های پدرم، تیپ و قیافه ام را عوض کردم.

در حالی که با پدر و مادرم مشکل جدی داشتم یکی از اقوام مرا برای پسرش خواستگاری کرد.

باور نمی کردیم این خانواده اسم و رسم دار برای خواستگاری پا پیش بگذارند.

خیلی خوشحال بودم و تصمیم گرفتم ازدواج کنم و سر و سامان بگیرم.

خواستگاری برگزار شد و صحبت ها خیلی خوب پیش رفت.

قرار شد برای برگزاری جلسه دوم و تعیین زمان عقد خبر بدهند.

دو هفته گذشت. دل مان مثل سیر و سرکه می جوشید . مادرم زنگ زد؛ کاش زنگ نمی زد.

می گفتند از همسایه ها تحقیق کرده اند؛ هم از موضوع سیگار کشیدنم اطلاع داشتند و هم از تیپ و قیافه و نوع پوششم ایراد گرفتند.

رفتند و پشت سرشان را نگاه نکردند. پدر و مادرم به رویم نیاوردند.

احساس می کردم به من توهین شده است .اما خانواده ام می گفتند هر چه قسمت باشد همان می شود و … .

مدتی گذشت. دومین خواستگار آمد و باز هم همسایه ها حرف هایی گفته بودند که نظر شان عوض شد.

نمی خواهم بگویم دیگران مقصر هستند و نباید پشت سرم صفحه می گذاشتند. خودم باید حواسم را جمع می کردم و مراقب رفتار و کارهایم بودم.

ناامیدی بدترین آفتی است که به جان زندگی آدم می رفتد و بعد هم ندانم کاری و دوست و همنشین نا اهل درد سر ساز است.

من تصمیم گرفته ام به قول پدر بزرگم  کلاه خودم را قرص نگه دارم و مراقب باشم تا کسی نتواند حرفی پشت سرم بزند.

کاش با پدر و مادرم که برایم زحمت های زیادی کشیده اند بیشتر رفیق بودم و می توانستیم با هم دوستانه صحبت کنیم و درست تصمیم بگیریم.

به پیشنهاد مادرم، مرکز مشاوره آرامش مشهد آمده ام. می خواهم بهترین راه را در ادامه مسیر زندگی ام انتخاب کنم.

منبع:رکنا

برچسب ها :حوادث مشهد

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.