کد خبر : 46564
تاریخ انتشار : پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۳ - ۱۶:۱۱

مادرم و زندگي ام را فداي سگم کردم

مادرم و زندگي ام را فداي سگم کردم

وجه تمايز انسان از ساير موجودات، داشتن قوه تشخيص و شعور مي باشد؛ اما برخورداري از اين شعور، بهاي سنگيني براي آدمي به همراه دارد که آن زخمي التيام ناپذير و ناگزير به نام مرگ عزيزان است… .

به گزارش تیتر حادثه: طبق معمول در واحد مددکاري مشغول بررسي پرونده يکي از مراجعانم بودم که افسر قضايي کلانتري خانمي را به نام نيلوفر که به جرم تباني در حمل موادمخدر شيشه به همراه راننده آژانس خودرو دستگير شده بود به واحد مددکاري ارجاع داد .

بعد از سلام و احوالپرسي، با صداي ضعيف و لرزاني که در اين واحد به عنوان آخرين اميد براي بازگو کردن مشکلش آورده بودند، نوع رفتارش نشان مي داد از آمدن به واحد مشاوره و مددکاري نگران است و استرس و اضطراب اجازه حرف زدن به او را نمي داد اما پس از اعتمادسازي شروع به درد و دل کرد و گفت ؛ در مقابل اتفاقي که هيچ کس تصور آن را نمي کرد چه مي توانم بکنم؟در عرض ده ثانيه همه چيز به هم ريخت.

بعد از اين گوش دادن به درد و دل مراجع 15 ساله متوجه شدم که چندين بار دست به خودکشي زد و چندماهي بود که مصرف انواع موادمخدر و قرص هاي آرامبخش را تجربه کرده است.

نيلوفر با چهره اي درهم رفته، لباس هاي سياه، نگاه حسرت آميز به در و ديوار روي مبل جا گرفت، خواستم بيشتر از خودش برايم بگويد. اشاره کرد:« دانش آموز نمونه مدرسه بودم، پيشرفت قابل توجهي داشتم». پدر ومادرم از همان ابتداي زندگي باهم مشکل داشتند تا اينکه بعد از تولد من رسماً از هم طلاق گرفتند.

مادرم کارشناس دادگستري بود و در همان دوران طفوليت من با يک فرد معتاد ازدواج کرد، ناپدري ام که خودش مرا بزرگ کرد بدبختانه وقتي 12 سال داشتم در حالاتي که شيشه مصرف مي کرد و توهم مي زد با بي رحمي تمام و ضرب و شتم فراوان بلايي به سرم آورد که قابل جبران نبود.

بعد از اين قضايا، مادرم که به شدت افسرده و مضطرب بود تصميم گرفت براي هميشه دارايي و املاکش را بفروشد و در کشور دبي پيش برادرانش زندگي کند. وقتي به فرودگاه رسيديم يادم آمد که مادرم براي سگم پاسپورت نگرفت همان جا بناي لجبازي را گذاشتم و با حالت قهر و گريه که اگر سگ مرا با خودمان نبريم من به کشور دبي نمي آيم.

از قضاي بد روزگار وقتي مادرم در حال طي کردن به مسير فرودگاه بود خودرويي با مادرم برخورد مي کند و در همان دم، مادرم جانش را از دست مي دهد و مي ميرد. من که بعد از مرگ مادرم، آرام و قرار نداشتم تصميم گرفتم با خودروي مادرم خودم را به پرتگاه بيندازم و بميرم که از بدشانسي روزگار تمام کتف و دست و کمرم شکست اما بعد از سه ماه به هوش آمدم و نمردم تصميم گرفتم انواع موادمخدر را همزمان مصرف کنم، تا بميرم از بدبختي روزگار اين بار خاله ام مرا به بيمارستان برد داشتم خودم را خفه مي کردم که مادربزرگ مادري ام مرا نجات داد.

نيلوفر ادامه داد: همه زخم ها يک روز خوب مي شوند؛ بعضي ها زودتر، بي دردتر و بي هيچ ردي ازبين مي روند. يک روز صبح که لباس مي پوشي متوجه مي شوي اثري از آن نيست؛ متوجه مي شوي خيلي وقت است به آن فکر نکرده اي و يک روز ديگر آنجا نيست، اما بعضي زخم ها عميق، ملتهب، دردآور و با هر لمسي بي هوا سوزشي از زبري روي زخم شروع مي شود.

اين زخم ها ريشه مي زند به اعصاب دستانت، به اعصاب زانوهايت، به شقيقه ها، به ماهيچه هاي قلبت، به چشمانت طوريكه شبها به پهلوي راست ميخوابي و مواظبت مي كني زخمت سرباز نکند.

“نيلوفر” به اينجا که رسيد نگاهي به کتف شکسته اش کرد و در حالي که با انگشتانش لمس مي کرد گفت؛ غم انگيز است همه دنيا و اين كه روياي زندگي ات از هم بپاشد.وقتي مادري نيست که دلتنگ شدي در آغوش گرمش آرام بگيري و درد دارد سيلي بي مادري و درد دارد سوختن با سيخ داغ، درد دارد زخم زبان و زخم دل؛ ولي من درد و داغ دلم را با گريه چشمان خودم سرد مي کنم.

مرگ مادرم که خودم باعث و باني اش بودم دلم را به درد مي آورد و بهترين نوازش هاي اطرافيانم سخت ترين سيلي روي صورتم بود، او با مرگش زندگي ام را سوزاند و مرگش را به عنوان يادگاري در درون زخم هاي قلبم دارم.

چه دروغ بزرگي است اين مطلب كه زمان همه چيز را حل مي کند، زمان فقط زخم هايم را کهنه، دردم را بزرگتر و دلتنگي ام را بيشترو روزگارم را سياهتر کرد.

زندگي بي مادري ام با مصرف موادمخدر به خانه اي خالي که ساکنانش سال ها رفته باشند شبيه بود، درهايش را بادها به هم مي کوبيدند و خوب مي دانستم کسي زنگ اين خانه را هرگز به صدا در نخواهد آورد، هيچ رويا و آرزويي نداشتم، بي هيچ خواسته اي، بي هيچ توقعي، بي هيچ هدفي روزهايم را مي گذارندم و مدت ها بود که به خودم هم فکر نمي کردم و ديگر حتي خودم را هم دوست نداشتم تا اينکه مادربزرگم مادري ام، مرا به قبرستان مادرم برد گفت: دخترم رفت و ديگر بر نمي گردد.

با اين جمله اش، گويي آب داغ از سرم بريزند، سوختم و تحمل اين را نداشتم، هر دردي را تحمل کردم هر زخمي خورده بودم؛ ولي مرگ مادرم، دردهايم را التيام نمي داد.

مادربزرگم سوگند داد که راه و خط مادرم را براي زندگي ادامه دهم، قاب عکس مادرم را روي بازوان پايم گذاشت سوگند داد که مصرف مواد را بخاطر تسلي روح مادرم ترک کنم و با تمام قدرت از من حمايت کند.مي دانم که مرگ مادرت چقدر عذابت مي دهد اما بيشتر از من که بزرگش کردم و شاهد قد کشيدنش بودم دردآور نيست « تو را سوگند مي دهم که نگذار من داغ تنها يادگار دخترم را ببينم».

تصميم گرفتم با مادربزرگم، زندگيم را آغاز کنم، او مادري را خوب بلد بود؛ چنان به من محبت مي کرد و در آغوش مي گرفت که غمگيني اش مرا به آتش مي کشيد و به تنهايي ام پناه مي بردم و شب ها در هواي مادرم که هرگز برنمي گشت مي سوختم و هر چه زمان مي گذشت زندگي برايم سخت مي شد.

با کمک مادر بزرگم ،دوران ترک موادمخدر سپري شد و روز به روز پاک تر مي شدم و الان شش ماه هست که به هيچ موادي و حتي سيگاري لب نمي زنم.

نظريه کارشناس

همچنان که زندگي عطيه اي ارزشمند است درک و شعور نيز از مواهبي است که بشر از آن برخوردار است.

وجه تمايز انسان از ساير موجودات، داشتن قوه تشخيص و شعور مي باشد؛ اما برخورداري از اين شعور، بهاي سنگيني براي آدمي به همراه دارد که آن زخمي التيام ناپذير و ناگزير به نام مرگ عزيزان است.جملاتي را که نيلوفر در جلسه مددکاري را تکرار مي کرد:« مادر، خاموش شده اي، صدايم نمي کني و صدايم را نمي شنوي، من باعث خاموشي تو شدم؛ قلبم آکنده از حزن و اندوه مي شود و ياد مرگت هرلحظه به سراغم مي آيد».

عذاب وجدان بصورت غيرمستقيم و آشکار و گاهاً به شکل بي قراري هاي مداوم و در برخي از ما به صورت پنهان و در قالب علائم بيماري رواني ظاهر مي شود. براي عده اي نيز عذاب وجدان چنان وحشتناک و هولناک جلوه مي کند که اين افراد در خواب و بيداري نيز چنان به مرگ مي انديسند که اين موضوع، کابوس زندگي آنان مي شود و حتي امکان ادامه ي زندگي را از اين افراد مي گيرد.

عذاب وجدان عامل بدبختي و رنجي است که همچون ابر سياهي بر تمام ابعاد زندگي انسان را سايه مي گستراند. و لذايذ زندگي را در کام آدمي تلخ تر از زهر مرگ مي کند و فکر خودکشي به سرشان مي زند.

شايد فکر کنيد چه لزومي دارد در مورد اين موضوع رنج آور و ناخوشايند بحث کنيم؟ چرا بايد با موشکافي در اين قضيه روزگار آدمي را سياه کرد و زندگي را به کامش زهر کنيم؟

در حقيقت اين است که عذاب وجدان و مرگ همان نقطه خارش ماست. اين خارش و حساسيت همواره با ماست و گاهي از پنهاني ترين لايه هاي ذهني ما سر بر مي آورد و رخ نشان مي دهد. اين خوره ذهني هرگز دست از سر ما بر نمي دارد و هر از گاهي مدام در گوشمان زمزمه مي کند که بايد بميريم تا آرام بگيريم.

عذاب وجدان براي بعضي ها آن چنان توهم زاست و تصاويري از مرگ مثل اسلحه اي که سرشان را نشانه گرفته، يک طناب دار، قطار يا اتومبيلي که با سرعتي سرسام آور به سويشان مي آيد و از افتادن از بلندي، هميشه جلو چشمشان است و تحريک شان مي کند. ميلان کوندرا، رمان نويس اهل چک، اعتقاد دارد:« آنچه از مرگ، بدتر و وحشتناک تر است نديدن آينده نيست، بلکه محو شدن گذشته است».

عذاب وجدان براي نيلوفر چنان دغدغه ذهني اش شده، که برايش همه چيز شده بود که فکرهاي وحشتناکي داشت، فکرهايي که موجب رنج و عذاب او بود.

 

منبع: خبرگزاری پلیس

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.