کد خبر : 11347
تاریخ انتشار : دوشنبه ۱ آذر ۱۴۰۰ - ۱۳:۰۰

شراره مادر نجیبش را از خانه بیرون انداخت

شراره مادر نجیبش را از خانه بیرون انداخت

مرا از خانه بیرون کرد با قلبی شکسته و چشمانی اشک آلود به کلانتری آمده ام تا از پاره تنم و خاطرات جوانی برباد رفته ام شکایت کنم چراکه …

به گزارش تیتر حادثه ، زن 57ساله در حالی که بغضش را فرو می خورد و اشک هایش قطره قطره بر سنگ فرش های اتاق مددکاری اجتماعی کلانتری سجاد مشهد می چکید آه دردناکی کشید و به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: سال ها قبل به دلیل بی بند و باری های اخلاقی و اعتیاد همسرم از او طلاق گرفتم تا امنیت روحی و روانی دو دختر کوچکم را حفظ کنم که آن زمان در مقطع ابتدایی تحصیل می کردند حضانت فرزندانم را پذیرفتم و روزهای جوانی ام را به پایشان ریختم چرا که فقط به آینده و خوشبختی آن‌ها می‌اندیشیدم و گذر عمر را در چین و چروک‌های چهره‌ام نمی دیدم با آن که کارمند یک دستگاه دولتی بودم اما درآمدم کفاف هزینه های زندگی ام را نمی داد. اگرچه با کمک مالی خانواده ام منزل کوچکی خریدم و از پرداخت اجاره بها راحت شدم اما بازهم دفترچه های اقساط بانکی بر دوشم سنگینی می کرد از سوی دیگر نیز بهترین لباس ها و لوازم تحریر را برای دخترانم می خریدم و امکانات رفاهی را برایشان فراهم می کردم تا هیچ کمبودی را در زندگی احساس نکنند به همین دلیل شب های زیادی را تا سپیده دم بیدار می ماندم و خیاطی می کردم به گونه ای که انگشتانم براثر فرورفتن سوزن در شرایط خواب آلود پر از زخم های ریز و درشت بود در همین حال هنگامی که به اداره می رفتم صبحانه فرزندانم را آماده می کردم و آن ها را به مدرسه می فرستادم . هیچ کس نمی دانست برای آن که دخترانم طعم نداری را نچشند من در این چهاردیواری چه شب های سختی را به صبح می رساندم . خلاصه سال ها از پس هم می گذشتند و من فقط با لبخندهای زیبای فرزندانم جان می گرفتم و برای سعادت آن ها بیشتر تلاش می کردم به طوری که حتی یک بار هم به ازدواج مجدد نیندیشیدم تا فرزندانم راحت زندگی کنند خلاصه دختر بزرگم وارد دانشگاه شد و درحالی که یک سال به پایان تحصیلاتش مانده بود ازدواج کرد و طعم خوشبختی را چشید در همین روزها دخترکوچکم خود را برای آزمون سراسری آماده می کرد و من شب های زیادی کنارش می نشستم تا شرایط مناسبی را برای تحصیل او فراهم کنم. بالاخره مدتی بعد خبر قبولی او در رشته پزشکی دانشگاه تهران قلبم را تا اوج آسمان ها به پرواز در آورد طوری که از شدت خوشحالی فقط اشک می ریختم و او را می بوسیدم. خلاصه دخترم بار سفر بست و برای کار و تحصیل روانه تهران شد اما من که می ترسیدم او نیاز مالی داشته باشد و چیزی به من نگوید هر ماه حقوقم را به حساب او واریز می کردم و خودم با چشمانی کم سو به خیاطی ادامه می دادم

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.