به گزارش تیتر حادثه می گفت آن قدر در همین چند سال زندگی بالا و پایین دیده ام که می شود از آن کتاب نوشت. شاید اگر من هم خانواده ای بدون حاشیه می داشتم سرنوشتم این نمی شد و راهم به کمپ ترک اعتیاد باز نمی شد.
وقتی به کلانتری می رسند دستش هنوز دستبند دارد خودش را رویا 20 ساله معرفی می کند و می گوید: تمام رویاهای من سوخته است و دیگر حسی نسبت به زندگی ندارم و الان هم که به کمپ آمده ام و 60 روز پاکی دارم فقط به عشق پسرم است و شما هم کمک کنید تا پسرم را تحویل بگیرم.
من معتاد Addicted به دنیا آمدم چون مادرم اعتیاد داشت و دلیل جدایی اش از پدرم، همین اعتیاد لعنتی بود. تا سن هشت سالگی مادرم در چای به من مواد مخدر Drugs می داد و بعد از آن هم وقتی از مدرسه تعطیل می شدم به سراغ فردی می رفتم که مواد مخدر را برای مادرم تامین می کرد، وقتی هم مواد را می گرفتم با مادرم مصرف می کردم.
تا کلاس پنجم این کار داستان هر روز من بود اما وقتی پا به دوره راهنمایی گذاشتم ساقی مواد مرا به مصرف کریستال وسوسه کرد و یک ماه دعوت او بودم و وقتی مصرفم بالا رفت مرا به حال خودم رها کرد و من هم که دیگر تریاک و شیره برایم نشئگی نداشت به هر شکل ممکن زیر پای مادرم نشستم و او را در دام اعتیاد به کریستال انداختم، در این زمان اعتیادم باعث شد چندین بار از مدرسه اخراج شوم و به بهانه این که ترک می کنم دوباره به مدرسه راهم می دادند اما این تعهدها مرا به مدرک سیکل هم نرساند و حتی سال اول راهنمایی را به آخر نرساندم و سرانجام تحصیل را برای همیشه رها کردم
هنوز در گیر و دار کارهای بچگانه بودم که در رفت و آمدهایی که افراد غریبه به خانه ما برای مصرف مواد داشتند پسر 21 ساله ای دل و هوش مرا برد و در یک چشم بر هم زدن در سن 14 سالگی مسئولیت یک زندگی به دوشم افتاد.
چون شوهرم معتاد بود و من هم مصرف کننده؛ دوباره برگشتم سر خانه اول و به اتفاق مادر و خواهرم دور هم مصرف و به حساب خودمان زندگی می کردیم. این زندگی نکبت بار ادامه داشت تا این که به رفتار خواهرم و شوهرم مشکوک شدم و آن ها یک روز من و مادر را تنها در خانه گذاشته بودند که من به بهانه ای از خانه مادرم خارج شدم و به خانه خودم رفتم، حدسم درست بود و شوهر و خواهرم در خانه من خلوت کرده بودند.
رویا صحبت هایش را با بغض در گلو ادامه داد. رفت و آمدهای افراد غریبه به خانه مادرم همچنان ادامه داشت که در این رفت و آمدها با جوانی که 30 سال از خودش کوچک تر بود ازدواج و من و خواهرم را رها کرد و از این شهر رفت. دیگر تنها شده بودم و در مغازه های مختلفی کار می کردم تا خرج مصرف موادم را تامین کنم.
یک سالی به همین روال گذشت و مادرم دست از پا درازتر برگشت چون عشقش او را رها کرده بود (می خندد).
دوباره رفت و آمد افراد غریبه به خانه ما شروع شد که در این رفت و آمدها جوانی به نام آرش به من ابزار علاقه کرد و من هم شرایط ازدواج را ترک اعتیاد گذاشتم. هنوز درگیر و دار این موضوع بودم که خواهرم با عشوه گری هایش همه چیز را خراب کرد و دل آرش را برد و با هم ازدواج کردند و پس از آن من فرد گوشه گیری شدم.
باز هم مشاوره غلط مادرم مرا به جمع افراد غریبه کشاند و علاوه بر مواد مخدر به مشروب روی آوردم، از خودم و زمانه خسته شده بودم، دوست داشتم بمیرم و این روزهای سیاه را بیشتر نبینم.
مادرم هر روز بیشتر در منجلاب غرق می شد و خواهرم و شوهرش هم فقط برای زنده ماندن در آن دست و پا می زدند. خودم نیز کاری نبود که نکرده باشم و چندین بار فکر خودکشی Suicide به ذهنم آمد
18 سالم تمام شده بود که پسر همسایه سابق مان را در یکی از همین کوچه پس کوچه های شهر دیدم که سراغی از من و خانواده ام گرفت.
آن روز بین من و حامد شماره تماسی رد و بدل شد و دم غروب تماس گرفت و حرف های عاشقانه گفت اما من تحویل نگرفتم ولی او دست بردار نبود و به من پیشنهاد ازدواج موقت داد و من هم برای این که از خانه مادرم خارج شوم تن به این کار دادم با این که می دانستم حامد زن و بچه دارد.
ازدواج پنهانی من شش ماه ادامه داشت تا این که به طور ناخواسته حامله شدم و حامد وقتی موضوع را فهمید به خاطر ترس از خانواده مرا به یکی از شهرستان ها برد تا در آن جا بچه ام را به دنیا بیاورم اما وقتی پسرم به دنیا آمد حامد موضوع را به خانواده اش گفته بود و آن ها با موضوع کنار آمدند اما بچه 40 روزه را از من جدا کردند چون صلاحیت نداشتم مواد مخدر آبرو، حیثیت، جوانی و بچه ام را از من گرفت و الان هم فقط به عشق فرزندم به این جا آمدم تا ترک کنم و زندگی را از نو بسازم.
منبع :شهر خبر
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0