درخواست خانواده قربانیان اتوبوس سرباز معلمها از مسئولان
خانواده قربانیان اتوبوس سرباز معلم ها از مسئولان درخواست رسیدگی دارند.
حوادث تیتر حادثه: پنجشنبه سوم تیرماه بود که از زاهدان به سمت آباده حرکت کردند. ٣٣ سرباز معلم سوار بر یک اتوبوس قدیمی. امریه سپاه داشتند و قرار بود پس از دوره آموزشی در آباده در روستاهای سیستانوبلوچستان تدریس کنند. به کودکان محروم آموزش بدهند، اما نشد دیگر آن صبح سوم تیرماه میدان تفت یزد را ندیدند. اتوبوس به تریلی ١٨ چرخ برخورد کرد و متوقف شد.
آخرین وضعیت پرونده سرباز معلم های جان باخته
راشد پاهنگ دو کودک ٦ و ٤ ساله دارد. همان پدر که همانند دیگر مسافران ولوو افسارگریخته هم دار و ندارش را داد تا معلم شود. حالا کودکانش ماندهاند بدون پدر. در کنار مادر و پدربزرگشان زندگی میکنند. هزینههای زندگی را پدربزرگ میدهد. پدربزرگی که خود کار ندارد. زندگیاش با پول یارانه تامین میشود. حالا خرج عروس و نوههایش را هم میدهد.
عایشه عروس خانواده پاهنگ است. زن ٢٣ سالهای که چهار ماهی است بیوه شده، رخت سیاهش را هنوز بر تن دارد و از جفای روزگار مینالد. با چشمانی که از اشک پر و خالی میشود از روزهای سیاه بیوگی و بیپدری بچههایش به «شهروند» میگوید. «اتوبوس زندگیمان را با خود برد. همه آرزو و رویاهایمان را تکهتکه کرد. ٧ سالی بود که زن راشد بودم. از همان ابتدا رویای معلمی داشت. اینجا همه آرزو دارند بچههایشان معلم شوند تا از این تنگنا نجات پیدا کنند. همه طلاها و وسایل خانمان را فروختیم تا راشد دانشگاه برود. خودش هم کارگری میکرد تا هزینههای رفتوآمدش را بدهد. هربار به شهر میرفت تا به دانشگاه برسد کرایه ماشینش ١٠٠ هزار تومان میشد. در دانشگاه پیام نور درس خوانده بود.»
عایشه سال ٩٤ ترک تحصیل کرده زمانی که دیگر رسیدن به مدرسه برایش آرزو شده بود. فاصله خانه تا مدرسه زیاد بود همین هم میشود که دختر جوان از ادامه تحصیل باز میماند و به خواستگاری راشد پاسخ مثبت میدهد. با هم نسبت فامیلی هم داشتند، اما از کجا میدانست که رویاهایش را باید با پیکر همسرش خاک کند. از کجا میدانست که بچههایش در کودکی بیپدر میشوند و باید هر روز طفره برود که پدرشان دیگر نیست.
مادر جوان حرف زیاد دارد حرفهای در گلو مانده بالا میآیند. «محدثه ٦ سال دارد و عمیر ٤ سال. بیقرارند. گریههاشان تمامی ندارد. عمیر مدام سوال میکند بابام کجاست. میگویم رفته پیش خدا. سکوت میکند و دوباره سوال بعدی. یعنی برنمیگردد. دیگر با من بازی نمیکند. برای من کیف نمیخرد. راشد پیش از سفر برای محدثه کیف مدرسه خریده بود. تنها وسیلهای که برای مدرسه داشت. کیف، شده تمام جانش. از پدرش میگوید از خاطراتش اما بدون اینکه نام بابایش را بگوید. او امسال پیشدبستانی رفت. از آنجایی که آه در بساط نداریم نه کفش دارد نه روپوش مدرسه. روپوش را از دختر همسایه قرض گرفتیم اما با دمپایی به مدرسه میرود. نمیدانم چطور باید از پس هزینههای زندگی بر بیایم. در حال حاضر در خانه پدر شوهرم زندگی میکنیم. در اتاق کوچکی در خانهای از خشت و گل. هیچی نداریم نه پولی نه خرجی.»
این مادر که همه راهها را به روی خودش بسته میبیند قصد دارد ادامه تحصیل بدهد. میخواهد وارد دانشگاه فرهنگیان شود تا بعد از پدر، آینده بچههایش را بسازد. « همه دغدغهام قبولی در دانشگاه دولتی است، اما اگر آزاد قبول شوم از پس هزینهها بر نمیآیم. از سنم هم میترسم با کنکوریها ٧ سالی فاصله دارم . مطمئنا اولویت اول با سال اولیها خواهد بود. همه زندگیمان را برای شغل و آینده راشد دادیم. پدر شوهرم هم کاری ندارد که از پس مخارج ما بربیاید. از خودمان خونه هم نداریم. معلمان کشته شده را هم شهید اعلام نکردند. آنها را متوفی خواندهاند. هنوز هم در حد کاغذ بازی است. هر روز یک چیزی میخواهند. یک روز امضای من را یک روز اثر انگشت پدر شوهرم را. یک روز نامه انحصار وراثت میخواهند. هیچ دیهای پرداخت نشده است و ما بلاتکلیفیم.»
این بیوه سیاهبخت از آخرین پیامش به راشد هم گفت.«همان شب به راشد پیام دادم که هنوز چند ساعتی از من و بچهها دور نشدی اما دلم برایت تنگ است و دلشوره دارم. گفت: یک ماه برای آموزش میروم و دوباره برمیگردم. صبح که از خواب بیدار شدم متوجه حادثه شدم. داشتم سکته میکردم. هنوز هم باورش برایم سخت است. قلبم چند پاره میشود وقتی به عکسها و فیلمهایش نگاه میاندازم. عاشقش بودم. پسرعمویم بود و وصلتمان در آسمانها بسته شده بود.»
امینه خوشبخت هم همسر عبدالرحمن دلیری است. معلم سرباز دیگری که قربانی همین اتوبوس مرگ شد. « پدرشوهرم امروز به شورای حل اختلاف رفت. امضای شهردار را گرفتند.پرونده را فرستادند دادگاه تا استعلام بگیرند. نه همسرم را شهید اعلام کردند نه دیهاش را پس از ٤ ماه پرداخت کردهاند. در خانه اجارهای زندگی میکنیم. خانهای که هر لحظه با ریزش باران سقفش بر سرمان آوار میشود. پدرشوهرم قسمتی از هزینههایمان را میدهد اما زورش نمیرسد. همین هم شده است تا همسایهها به ما کمک کنند. گاهی غذا میآورند. گاهی لباسهایی که نمیخواهند را به ما میدهند. بخشی از اجاره خانه را میدهند. ما هیچ نداریم. نه کسی به ما یاری رساند نه دستمان را گرفت. بعد از مرگ شوهرم تنها ماندیم. ارسلان تنها پسرمان بود. ٦ سال دارد، اما نتوانستم او را پیشدبستانی بفرستم. از پس هزینهاش بر نیامدم. نه لباس داشت نه کیف و کتاب. مانده در خانه.»
امینه تا سوم راهنمایی درس خوانده به سختی کلمات را ادا میکند بغض سنگینی میان گلویش نشسته «مدرسه دور بود دیگر نتوانستم ادامه تحصیل بدهم. همه امیدم شوهرم بود. او اگر معلم میشد از این بدبختی و فلاکت نجات پیدا میکردیم. عبدالرحمن پسرخالهام بود. از پچپچهای همسایهها متوجه حادثه اتوبوس شدم. همهباهم درگوشی صحبت میکردند. چند باری با گوشی عبدالرحمن تماس گرفتم خاموش بود. دلهره داشتم .همسایهها هم رنگ به چهره نداشتند تا من را میدیدند دیگر صحبت نمیکردند. همانجا بود که متوجه شدم اتفاقی افتاده است. به پدرشوهرم زنگ زدم. او در جریان بود و ماجرا را گفت. ارسلان، پدرش را میخواهد. تنها با عبدالرحمن مسافرت میرفت. با او به سروان و سیستان رفته بود. وردزبانش نام پدرش است. پدری که نه معلم شد نه شهید. »
برچسب ها :سرباز معلمها
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0